زخمی برای عبرت ...(قسمت آخر)
تاريخ : 15 فروردين 1396 | 9:17 | نويسنده : ss

ناله ای از جگر کشید و گوشه چشم به طرف نجف کرد و گفت «المستغاث بک یا علی »

در همان حال صدای پای اسبی به گوشم رسید و کسی گفت : از این زن دست بردار . به عقب نگاه کردم شخصی را دیدم بر اسب سوار شده است و لباس سفیدی برتن دارد و بوی مشک از او می اید .از بانگ او دست من سست شد .و با خود گفتم این سوار بیش از یک نفر نیست .

با جرئت گفتم :تو خود را نجات داده ای که می خواهی دیگری را نجات بدهی ؟

دیدم با شمشیر به من اشاره کرد  به روی خاک افتادم و زبانم بند امد و به کلی لال شدم .گویا روح از بدن من خارج شد ولی گوشم می شنید که ان سوار به ان دو زن فرمود : لباسهای خود را بپوشید و زیور آلات خود را بردارید .

شنیدم آن پیر زن گفت : ای جوان مرد خدا تو را رحمت کند  که ما را از دست این ظالم نجات دادی .بیا بر ما منت بگذار و ما را به حرم سید و مولایمان  امیر المومنین علیه السلام  برسان .آن سوار نیز به روی ایشان تبسم کرد و فرمود منم امام شما امیر المونین (ع).به منزل خود برگردید من زیارت شمارا قبول کردم .آن عجوزه و ان دختر پای حضرت را بوسیدند  . ولباسهای خود را پوشیدند و خوشحال و شادمان به خانه هایشان بازگشتند .

من عرض کردم یا سیدی من توبه کردم که دگر مرتکب گناهی نشوم .

فرمود :اگر توبه کردی خدا توبه تورا می پذیرد.

عرض کردم این زخم مرا هلاک میکند . آن وقت مشتی خاک برداشت و بر پشت من ریخت و از نظرم غایب شد .آن زخم التیام یافت .

زید: گفتم التیام یافته است ،در حالی که از آن جراحت می آید ؟گفت :زخم مهیبی بود .البته مرا هلاک می کرد و این مقدار برای عبرت باقی مانده است .

منبع: محمدباقر مجلسی ،همان ،ج42،ص37-334

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: