تاريخ : 20 اسفند 1393 | 11:13 | نويسنده : ss

خوب من! عشق همین نیست که می پنداری

دوست دارم که به این وسوسه تن نسپاری

 

می رسد آخر این جاده به تشویش و جنون

بهتر آن است در این راه قدم نگذاری

 

عشق یعنی که خودت را به کناری بِنَهی

مثل موج آن طرفِ خویش قدم برداری

 

عشق یعنی نه شبت چون شب و ، نه روزت روز

گامی آن سو تر از این دایره ی تکراری

 

یک نفر پیش تر از تو، به من این را آموخت

مثل یک سنگ شوم ، با همه ی دشواری!

 

 

«سهیل محمودی»


تاريخ : 20 اسفند 1393 | 11:13 | نويسنده : ss

دوستان! وقت عصیرست و کباب


راه را گرد نشانده‌ست سحاب


سوی رز باید رفتن به صبوح


خویشتن کردن مستان و خراب


نیمجوشیده عصیر از سر خم


درکشیدن، که چنینست صواب


رادمردان را هنگام عصیر


شاید ار می‌نبود صافی و ناب


تا دو سه روز درین سایهٔ رز


آب انگور گساریم به آب


بفروزیم همی آتش رز


گسترانیم بر او سرخ کباب


تاک رز باشدمان شاسپرم


برگ رز باشد دستار شراب


نقل ما خوشهٔ انگور بود


از بر سر بر چون پرعقاب


بانگ جوشیدن می باشدمان


نالهٔ بر بط و طنبور و رباب


«منوچهر دامغانی »

--------------------------------------------------------------------------

در خمار می دوشینم ای نیک حبیب


آب انگور دو سالینه‌م فرموده طبیب


آب انگور فرازآور یا خون مویز


که مویز ای عجبی هست به انگور قریب


شود انگور زبیب آنگه کش خشک کنی


چون بیاغاری انگور شود، خشک زبیب


این زبیب ای عجبی مردهٔ انگور بود


چون ورا تر کنی زنده شود اینت غریب


می بباید که کند مستی و بیدار کند


چه مویزی و چه انگوری، ای نیک حبیب


ما بسازیم یکی مجلس، امروزین روز


چون برون آید از مسجد آدینه خطیب


بنشینیم همه عاشق و معشوق به هم


نه ملامتگر ما را و نه نظاره رقیب


می دیرینه گساریم به فرعونی جام


از کف سیم بناگوشی با کف خضیب


جرعه برخاک همی‌ریزیم از جام شراب


جرعه بر خاک همی‌ریزد آزاده ادیب


ناجوانمردی بسیار بود، چون نبود


خاک را از قدح مرد جوانمرد نصیب

«منوچهر دامغانی »

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

آمد شب و از خواب مرا رنج و عذابست


ای دوست بیار آنچه مرا داروی خوابست


چه مرده و چه خفته که بیدار نباشی


آن را چه دلیل آری و این را چه جوابست


من جهد کنم بی‌اجل خویش نمیرم


در مردن بیهوده، چه مزد و چه ثوابست


من خواب ز دیده به می ناب ربایم


آری عدوی خواب جوانان می نابست


سختم عجب آید که چگونه بردش خواب


آن را که به کاخ اندر یک شیشه شرابست


وین نیز عبجتر که خورد باده نه بر چنگ


بی‌نغمهٔ چنگش به می ناب شتابست


اسبی که صفیرش نزنی می‌نخورد آب


نی مرد کم از اسب و نه می کمتر از آبست


در مجلس احرار سه چیزست و فزون به


وان هر سه شرابست و ربابست و کبابست


نه نقل بود ما را، نی دفتر و نی نرد


وان هر سه بدین مجلس ما در، نه صوابست


دفتر به دبستان بود و نقل به بازار


وین نرد به جایی که خرابات خرابست


ما مرد شرابیم و کبابیم و ربابیم


خوشا که شرابست و کبابست و ربابست

«منوچهر دامغانی »

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

چرخست ولیکن نه درو طالع نحسست


خلدست ولیکن نه درو جوی عقارست


چون ابروی معشوقان با طاق و رواقست


چون روی پریرویان با رنگ و نگارست


بازیگه شمس و قمر و ببر و هزبرست


منزلگه جود و کرم و حلم و وقارست


از روی سلاطینش هر روز بساطست


وز بوسهٔ شاهانش هر روز نثارست

«منوچهر دامغانی »

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

می بر کف من نه که طرب را سبب اینست


آرام من و مونس من روز و شب اینست


تریاق بزرگست و شفای همه غمها


نزدیک خردمندان می را لقب اینست


بی می نتوان کردن شادی و طرب هیچ


زیرا که بدین گیتی اصل طرب اینست


معجون مفرح بود این تنگدلان را


مر بی سلبان را به زمستان سلب اینست


ای آنکه نخوردستی می گر بچشی زان


سوگند خوری، گویی: شهد و رطب اینست


می‌گیر و عطا ورز و نکو گوی و نکو خواه


اینست کریمی و طریق ادب اینست

«منوچهر دامغانی »


تاريخ : 20 اسفند 1393 | 11:13 | نويسنده : ss

مثل هر شب هوس عشق خودت زد به سرم

چنــد  ساعت  شده  از  زندگیــــم  بی خبرم

این همه فاصله ، ده جاده و صد ریل قطار

بال پــرواز دلـــم کــــو که به سویت بپرم؟

از همان لحظه که تو رفتی و من ماندم و من

بین این  قافیــه ها  گــم  شده  و در به درم

تا نشستم غزلی تازه سرودم که مگر

این همه فاصله کوتـــاه شود در نظرم

بسته بسته کدئین خوردم و عاقل نشدم

پدر  عشـــق   بسوزد  کـــه  درآمد  پدرم

بی تو دنیا به درک، بی تو جهنم به درک

کفــر مطلق شده ام دایره ای بی وَتَرم

من خدای غزل ناب نگاهت شده ام

از رگ گردن تــو من به تو نزدیک ترم

«امید صباغ نو»


سعی کن وقت بی کسی هایت، گاه لبخند کوچکی بزنی

فکر فردای پیری ات هم باش، گریه هم می کنی قناعت کن

زندگی می رود به سمت جلو، تو ولی می روی به سمت عقب!

شده ای عضوِ تیم تک نفره، پس خودت از خودت حمایت کن

بین تن های خالی از دل خوش، هی خودت را بگیر در بغلت

دزدکی با خودت برو بیرون، و به تنهایی ات خیانت کن!

گرچه خو کرده ای به تنهایی،گرچه این اختیار را داری

گاه و بی گاه لذت غم را با رفیقانِ خویش قسمت کن

شعر، تنها دلیلِ تنهایی ست؛ هر زمان خسته شد دلت، برگرد

ماشه را سمت دفترت بچکان، شعر را تا همیشه راحت کن!

 

"امید صباغ نو"


تاريخ : 20 اسفند 1393 | 11:13 | نويسنده : ss

   می سوزم و عطر یادهای تو را می دهم

   عطر بال پرنده ای تازه سال

   که به اشتیاق قوس قزح پر گرفت

   و به خانه خود برنگشت

   یادهای تو دریاست

   و من نهنگ گمشده ای

   که در پی قوئی

   در جویی غرق شد .

   یادهای تو بارانی سرکش است

   که به اشتیاق دهانم مست می کند.

   و سر

   به شیشه آسمان می کوبد .

   صبحی ژاله بار است

   که می بارد بر من

   بیدارم می کند.

   و آفتاب

   چشم گشوده به من

   صبح به خیر می گوید.

«   شمس لنگرودی»


تاريخ : 20 اسفند 1393 | 11:13 | نويسنده : ss

در نگاهت  رنگ  آرامش  نمایان  می شود.

آه می ترسم که دارد باز طوفان می شود.

آرزوهایم  همین  کاخــی  کـــه  برپا  کرده ام

زیر آن طوفان سنگین سخت ویران می شود.

خوب می دانم که یک شب در طلسم دست تو

دامن پرهیـــز  من  تسلیـم  شیطان  می شود.

آنچه از سیمای من پیداست غیر از درد نیست

گرچـه گاهی پشت یک لبخند پنهان می شود.

عاقبت یک روز می بینی که در میدان شهر

یک نفر  با  خاطراتش  تیـر  باران  می شود.

«محمد سلمانی »

--------------------------------------------------------------------------------

اگر چه بین من و تو هنوز دیوار است

ولی برای رسیدن بهانه بسیار است

بـــــرآن سریــم کزین قصـــــه دست برداریم

مگر عزیز من ! این عشق دست بردار است

کسی به جز خودم ای خوب من چه می داند.

کـــه از تــــو – از تو بریدن چقدر دشوار است

مخــــواه مصلحت اندیش و منطقـــی باشم

نمی شود به خدا ، پای عشق در کار است

تـــو از سلاله ی سوداگران کشمیری

که شال ناز تورا شاعری خریدار است

در آستانـــه رفتـــن در امتداد غــــروب

دعای من به تو تنها خدا نگهدار است

کسی پس از تو خودش را به دار خواهد زد.

کـــه در گزینش این انتخـــاب ناچـــار است

همان غروب غریبانه گریه خواهی کرد.

برای خاطره هایـــی کــه زیرآوار است

 

«محمد سلمانی »

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

آسمان آبــی عرفــان من چشمان توست

اختر تابنده ی کیهان من چشمان توست

در حضور چشم هایت عشق معنا می شود

اولین درس دبیرستــان من چشمان توست

در بیابانی کـه خورشیدش قیامت می کند

سایبان ظهر تابستان من چشمان توست

در غـــزل وقتــی کـه از آیینه صحبت می شود.

بی گمان انگیزه ی پنهان من چشمان توست

من پر از هیچــم پر از کفـرم پر از شرکم ولی

نقطه های روشن ایمان من چشمان توست

در شبستانــی کــه صد سودابــه حیران من اند.

جام راز آلوده ی چشمان من ، چشمان توست

باز می پرسی که دردت چیست؟ بنشین گوش کن!

درد من ، این درد بــی درمــان من چشمــــان توست

«محمد سلمانی »


تاريخ : 20 اسفند 1393 | 11:13 | نويسنده : ss

می خواهمت،می دانی اما باورت نیست

فکری به جز نامهربانی در سرت نیست

دیگر شدی هر چند ، اما من همانم

آری همان شوری که در سر دیگرت نیست

من دوستت دارم تمام حرفم این است

حرفی که عمری گفتم اما باورت نیست

من آسمانی بی کران ، روحی بلندم

باور کن این کوتاهی از بال وپرت نیست

ای کاش درآغاز با من گفته بودی

وقتی توان آمدن تا آخرت ... نیست !

« ناصر فیض »

--------------------------------------------------------------------------------------------

 

میخواهمت میدانی اما باورت نیست

 

فکری به جز نامهربانی در سرت نیست

 

دیگر شدی هرچند ، امّا من همانم

 

آری همان شوری که دیگر در سرت نیست

 

من دوستت دارم تمام حرفم این است

 

حرفی که عمری گفتم اما باورت نیست

 

من آسمانی بی کران،روحی بلندم

 

باور کن این کوتاهی از بال و پرت نیست

 

ای کاش از آغاز با من گفته بودی

 

وقتی توان آمدن تا آخرت نیست

 

«ناصر فیض»

----------------------------------------------------------------------------------------------

 

 

نیامدم که بخواهم کنار من باشی

 

میان این همه بیگانه یار من باشی

 

دلم گرفته تر از بغض مهربان شماست

 

مباد آن که شما غمگسار من باشی

 

تو ای ستاره ی وحشی که کهکشان زادی

 

مخواه روی زمین بر مدار من باشی

 

من از اهالی عشقم، نه از حوالی جبر

 

خطاست این که تو در اختیار من باشی

 

ولی، نه! من که در اینجا دچار پاییزم

 

چگونه از تو نخواهم بهار من باشی

 

تو می توانی از آن چشم های خورشیدی

 

دریچه ای به شب سرد و تار من باشی

 

همیشه کوه بمان تا همیشه نام تو را

 

صدا کنم که مگر اعتبار من باشی

 

 

 

«ناصر فیض»

 

 


در نگاهت  رنگ  آرامش  نمایان  می شود.

آه می ترسم که دارد باز طوفان می شود.

آرزوهایم  همین  کاخــی  کـــه  برپا  کرده ام

زیر آن طوفان سنگین سخت ویران می شود.

خوب می دانم که یک شب در طلسم دست تو

دامن پرهیـــز  من  تسلیـم  شیطان  می شود.

آنچه از سیمای من پیداست غیر از درد نیست

گرچـه گاهی پشت یک لبخند پنهان می شود.

عاقبت یک روز می بینی که در میدان شهر

یک نفر  با  خاطراتش  تیـر  باران  می شود.

«محمد حسین بهرامیان »


تاريخ : 20 اسفند 1393 | 11:13 | نويسنده : ss

تویی بهانه ام اما بهانه ای که ندارم


گذاشتم سر خود را به شانه ای که ندارم

تمام عمر کشاندی مرا به سوی نگاهت


تمام عمر به سوی نشانه ای که ندارم

چگونه حرف دلم را به چشم هات بگویم

قصیده ای که نگفتم، ترانه ای که ندارم

مرا رها کن و بگذار در قفس بنشینم


که دلخوشم به همین آب و دانه ای که ندارم

«سید حمید رضا برقعی»


تاريخ : 20 اسفند 1393 | 11:13 | نويسنده : ss
كی رفته ای ز دل كه تمنا كنم تو را؟


كی بوده ای نهفته كه پیدا كنم تو را؟


غیبت نكرده ای كه شوَم طالب حضور


پنهان نگشته ای كه هویدا كنم تو را


با صد هزار جلوه برون آمدی كه من


با صد هزار دیده تماشا كنم تو را


چشم به صد مجاهده آیینه ساز شد


تا من به یك مشاهده شیدا كنم تو را


بالای خود در آینـﮥ چشم من ببین


تا با خبر ز عالم بالا كنم تو را


مستانه كاش در حرم و دیر بگذری


تا قبله گاه مؤمن و ترسا كنم تو را


خواهم شبی نقاب ز رویت برافكنم


خورشید كعبه، ماه كلیسا كنم تو را


گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من


چندین هزار سلسله در پا كنم تو را


طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند


یكجا فدای قامت رعنا كنم تو را


زیبا شود به كارگِه عشق كار من


هر گه نظر به صورت زیبا كنم تو را


رسوای عالمی شدم از شور عاشقی


ترسم خدا نخواسته رسوا كنم تو را

 

فروغی بسطامی 

♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣

یک شب آخر دامن آه سحر خواهم گرفت


داد خود را زان مه بیدادگر خواهم گرفت


چشم گریان را به طوفان بلا خواهم سپرد


نوک مژگان را به خوناب جگر خواهم گرفت


نعره ها خواهم زد ودر بحر وبر خواهم فتاد


شعله ها خواهم شد ودر خشک وتر خواهم گرفت


انتقامم را ز زلفش موبه مو خواهم کشید


آرزویم را ز لعلش سر به سر خواهم گرفت


یا به زندان فراقش بی نشان خواهم شدن


یا گریبان وصالش بی خبر خواهم گرفت


یا بهار عمر من رو به خزان خواهد نهاد


یا نهال قامت او را به بر خواهم گرفت


یا به پایش نقد جان بی گفت وگو خواهم فشاند


یا زدستش آستین بر چشم تر خواهم گرفت


یا به حاجت دربرش دست طلب خواهم گشود


یا به حجت از درش راه سفر خواهم گرفت


یا لبانش را زلب همچون شکر خواهم مکید


یا میانش را به بر همچون کمر خواهم گرفت


گر نخواهد داد من امروز داد،آن شاه حسن


دامنش فردا به نزد دادگر خواهم گرفت


باز اگر بر منظرش روزی نظر خواهم فکند.


کام چندین ساله را از یک نظر خواهم گرفت

 

فروغی بسطامی

♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣

من که مشتاقم به جان برگشته مژگان تو را


هوشیاری مشکل است البته مستان تو را


گر بدینسان نرگس مست تو ساغر می‌دهد.


بهر حور از دست نتوان داد دامان تو را


وعده فردای زاهد قسمت امروز نیست


کاو به خاطر آورد خاطر پریشان تو را


جز سر زلف پریشانت نمی‌بینم کسی


سالها بیهوده رفتم خاک میدان تو را


ای دریغ از تیغ ابرویت که خون غیر ریخت


صبح‌دم بیند اگر چاک گریبان تو را


هرگز از جیب فلک سر بر نیارد آفتاب


گر بر افشانند زلف عنبر افشان تو را


دامن آفاق را پر عنبر سارا کنند.


تا به کام دل نبوسم لعل خندان تو را


چشم گریان مرا از گریه نتوان منع کرد.


ترسم آسیبی رسد شمع شبستان تو را


آه سوزان را فروغی اندکی آهسته تر

فروغی بسطامی

♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣

 

تا صورت زیبای تو از پرده عیان شد.


یک باره پری از نظر خلق نهان شد.


گر مطرب عشاق تویی رقص توان کرد.


ور ساقی مشتاق تویی مست توان کرد.


گیسوی دلاویز تو زنجیر جنون گشت


بالای بلا خیز تو آشوب جهان شد.


نقدی که به بازار تو بردیم تلف گشت


سودی که ز سودای تو کردیم زیان شد.


جان از الم هجر تو بی صبر و سکوت گشت


تن از ستم عشق تو بی تاب و توان شد.


هم قاصد جانان سبک از راه نیامد.


هم جان گرانمایه به تن سخت گران شد.


چشمم همه دم در ره آن ماه گهر ریخت


اشکم همه جا در پی آن سرو روان شد.

 

فروغی بسطامی

 

 

 


 باران میبارد به حرمت کداممان نمیدانم!

من همین قدر میدانم باران ،صدای پای اجابت است ...

همین اندازه می دانم که  صدای پای خداست...

و خدا با همه ی جبروتش ناز میخرد...

نمیدانم شاید هم  دلی در این حوالی گفته باشد دوستت دارم