تاريخ : 15 فروردين 1396 | 9:17 | نويسنده : ss

 

دوستان خوبم تصمیم بگیریم در سال جدید زندگیمان رو جدیدتر شروع کنیم ،زندگی که دور از گناه و پلیدی و بدون اخلاق رذیله باشه .در عید نوروز ما می توان به بزرگی خدا و به روز رستاخیر پی برد که خداوند همه ما را به روز رستاخیز وعده داده می توان دید که در نوروز هردانی رشد می کند و درختان مرده که برگهایشان ریخته دوباره زنده می شنود و به ادامه حیات می پردازند .آری دوستان خوبم همه ما زنده خواهیم شد و این دنیای فانی دنیای گذر است خداوند به ما از دشمن اشکاری خبر داده که ان ابلیس رانده شده از درگاه الهی و شیطانهایش است .و تصمیم بگیریم مقابل این دشمن اشکار بایستیم .بیشترین و بزرگترین مشکلی که گریبان گیر ما جوانها شده پیروی از نفس اماره و وسوسه شدن برای ارتباط برقرار کردن با فرد نامحرم که گناه بزرگی است و ما آن را به غلط به عشق تفسیر میکنیم می باشد ،عشق رابطه محکم بین خالق و بنده است ننه اینکه این حس خدا دادی رو که باید در رسیدن به معبود به کار ببریم در جای نامشروع و غلط استفاده کنیم .

بعضی افراد می گویند دلست است نمی شود باید بگویم دل نیست فرمان میدهد شیطان است تو را ای برادر و ای خواهر خوبم به رابطه وسوسه میکند و باعث میشود خدا را فراموش کنی.و نفس لوامه خود را که سلام بر این نفس لوامه و اندرز دهنده است را از بین می برد و می کشد .و دل تاریک میگردد و خانه شیاطین می شود و انسان را در گرداب گناه و در عذاب الهی گرفتار می سازد .

دوستان خوبم فریب زبان بازی های جنس مخالف خودتون رو نخورید همیشه حرفها با دل انسان زمین و اسمان تفاوت دارد مبادا عاشق حرف های هم بشوید و جز لگد مال شدن احساسات و عفت و حیا و قلب خودتون دیگر چیزی نصبیتون نشود .

امیدوارم عیدتون همیشه عید باشه البته عیدی که در نظر من هست عیدی است که انسان در ان روز گنه و معصیت خداوند متعال را انجام نده .

 

امام علی علیه السّلام فرمودند:

 

هر روزی که در آن گناه نشود همان روز ، روز عید است.
مستدرك / حدیث 6679

 

 این اخرین پست من  در این سال هست و تا بعد تعطیلات پستی قرار داده نمیشه و بعد تعطیلات یک سفر دارم که یک ماه طول میکشه و دعا کنید این سفر رو برم که خیلی ارزوش رو دارم . اگر نرفتم بعد تعطیلات دوباره فعال میشه وبلاک .

همه شما دوستان رو به خدای بزرگ و منان می سپارم .

 


تاريخ : 15 فروردين 1396 | 9:17 | نويسنده : ss

ناله ای از جگر کشید و گوشه چشم به طرف نجف کرد و گفت «المستغاث بک یا علی »

در همان حال صدای پای اسبی به گوشم رسید و کسی گفت : از این زن دست بردار . به عقب نگاه کردم شخصی را دیدم بر اسب سوار شده است و لباس سفیدی برتن دارد و بوی مشک از او می اید .از بانگ او دست من سست شد .و با خود گفتم این سوار بیش از یک نفر نیست .

با جرئت گفتم :تو خود را نجات داده ای که می خواهی دیگری را نجات بدهی ؟

دیدم با شمشیر به من اشاره کرد  به روی خاک افتادم و زبانم بند امد و به کلی لال شدم .گویا روح از بدن من خارج شد ولی گوشم می شنید که ان سوار به ان دو زن فرمود : لباسهای خود را بپوشید و زیور آلات خود را بردارید .

شنیدم آن پیر زن گفت : ای جوان مرد خدا تو را رحمت کند  که ما را از دست این ظالم نجات دادی .بیا بر ما منت بگذار و ما را به حرم سید و مولایمان  امیر المومنین علیه السلام  برسان .آن سوار نیز به روی ایشان تبسم کرد و فرمود منم امام شما امیر المونین (ع).به منزل خود برگردید من زیارت شمارا قبول کردم .آن عجوزه و ان دختر پای حضرت را بوسیدند  . ولباسهای خود را پوشیدند و خوشحال و شادمان به خانه هایشان بازگشتند .

من عرض کردم یا سیدی من توبه کردم که دگر مرتکب گناهی نشوم .

فرمود :اگر توبه کردی خدا توبه تورا می پذیرد.

عرض کردم این زخم مرا هلاک میکند . آن وقت مشتی خاک برداشت و بر پشت من ریخت و از نظرم غایب شد .آن زخم التیام یافت .

زید: گفتم التیام یافته است ،در حالی که از آن جراحت می آید ؟گفت :زخم مهیبی بود .البته مرا هلاک می کرد و این مقدار برای عبرت باقی مانده است .

منبع: محمدباقر مجلسی ،همان ،ج42،ص37-334

 


تاريخ : 15 فروردين 1396 | 9:17 | نويسنده : ss
آسمان فرصت خوبی است اگر پر بکشیم 

به افق های دل انگیز خدا سربکشیم 


تاريخ : 15 فروردين 1396 | 9:17 | نويسنده : ss
 

فریاد زدم : زیور الات خود را در اورید تا جان سالم به در ببرید .ناچار هرچه زیور الات داشتند ریختند .ان وقت شیطان مرا وسوسه کرد با خود گفتم چنین صیدی به این اسانی دست تو افتاده و چنین دختری که در جمال نظیر ندارد چرا از دست بدهی .

در همین هنگام به طرف او حمله ور شدم دختر از قصد من آگاه شد خود را به ان عجوزه چسباند و گفت : ای خاله به فریادم برس و چون شاخه گلی که از نسیم صبحگاه بلرزد ، بر خود می لرزید .

آن عجوزه گفت ای مرد از خدا بترس و انچه از ما گرفتی تورا حلال باشد دست از این دختر بردار که فردا به خانه شوهر خواهد رفت . من خاله او هستم به من گفته است : نذر کردم که پیش از رفتنن به خانه شوهر به زیارت امیر المومنین ع بروم  بیا امشب مرا هم با خود ببر تا ان حضرت را زیارت کنم .

ای مرد اکنون تورا به خدا قسم می دهم که به ناموس ما تجاوز نکن و مارا رسوا منما .

سخنان ان عجوزه برای من مانند باد در چنبر و اب در غربال بود .دست بر سینه او زدم و دختر را از او جدا کردم و به زمین انداختم و روی سینه او نشستم.هر دو دست را به یک دست گرفتم  و خواستم گره لباس اورا بگشایم ، او در زیر دست و پای من مانند ماهی که از اب بیرون افتاده باشد تقلا میکرد .

نا له ای از جگر کشید و گوشه چشم به طرف نجف کرد و گفت : »المستغاث بک یا علی «....

این داستان (روایت )ادامه دارد .......

منبع :محمد باقر مجلسی ، همان ،ج42،ص 334-37


تاريخ : 15 فروردين 1396 | 9:17 | نويسنده : ss

زید نساج گوید: من روز جمعه به زیارت امام زین العابدین (ع)رفته بودم در انجا مردی را که از همسایگان ما بود ملاقات کردم . در حالی که مشغول غسل کردن بود ،پشت او زخمی به اندازه یک وجب که خون و چرک از آن جاری بود نمایان شد .حالت تنفر به من دست داد . او متوجه حضور من شد خجالت کشید سپس پرسید تو زید نساج نیستی ؟ گفتم چرا گفت بیا من را کمک کن تا غسل جمعه کنم  گفتم به خدا سوگند تو را کمک نمیکنم ، مگر اینکه مرا از چگنگی این زخم که در پشت توست اگاه کنی گفت مرا کمک کن تا هنگامی که غسلم به پایان رسد تو را خبر می دهم به شرطی که تا من زنده هستم به کسی خبر ندهی او را کمک کردم تا غسل خود را تمام کرد و لباسهای خود را پوشید و در آفتاب نشست سپش گفت ما ده نفر بودیم همدست و همدستان در امور باطله به هرکار ناپسندی دست می زدیم هرشب در منزل یک نفر جمع میشدیم و صاحب منزل برای ما طعام و شراب کهنه چندان که مارا کفایت می کرد فراهم میکرد چون شب نهم در خانه یک نفر جمع شدیم پس از صرف طعم و شراب متفرق شدیم و هرکس به خانه خود رفت من نیز به منزل خود برگشتم و خوابیدم ناگاه همسرم مرا بیدار کرد و گفت مگر نمی دانی فردا شب نوبت توست و در خانه ما هیچ چیز یافتنمی شود من سر از جامعه خواب برداشته و مستی سرم بیرون رفت متحیر ماندم چه وسیله ای فراهم کنم تا پولی بدست اورم که نزد رفقا خجل نشوم همسرم گفت امشب شب جمعست و حرم علی بن ابی طالب (ع) ار زوار خالی نیست مردم از دور و نزدیک به زیارت او می روند رخیز و برو بر سر راه انان کمین کن شاید طعمه ای بدست بیاوری و ان را بفروشی تا پیش دوستانت شرمنده نباشی من برخواستم و شمشیر و سپر خود را برگرفتم و در خندق کوفه کمین کردم شبی تاریک و ظلمانی بود ابر اسمان را پوشانده بود گاهی نیز رعد و برق ظاهر می شد ناگاه در میان روشانی رعد و برق دیدم که زنی جوانی همراه پیر زنی می اید چون به من نزدیک شدند به همراه ان عجوزه دخترکی دیدم در نهایت حسن و جمال با خود گفتم عجب صیدی به دام من افتاده است فریاد زدم زیور الات خود را در اوردی تا جان سالم به در برید ...........

این داستان (روایت ) ادامه دارد ....

منبع : محمد باقر مجلسی ،همان ،ج 42،ص 37-334


تاريخ : 15 فروردين 1396 | 9:17 | نويسنده : ss

امام  صادق (ع) فرمود : زنی در کعبه طواف میکرد و مردی هم پشت سر آن زن می رفت ،آن زن بازوی خود را خارج کرد ،آن مرد نیز دستش را دراز کرد و بر بازوی آن زن گذاشت خداوند دست ان مرد را به بازوی زن چسباند.مردم ازدحام کردند حتی عبور و مرور مختل شد .کسی را پیش امیر مکه رستادند فقه ها و علما را حاضر کردند و مردم هم جمع شدند و فتوا دادند دست مرد را باید ببرند .چون ان مرد مرتکب جنایت شده است .

امیر مکه گفت آیا از خانواده پیغمبر (ص)کسی در اینجا هست ؟ گفند بله  حسین بن علی اینجا است .شب امیر مکه کسی را نزد حسین (ع) فرستاد و امام تشریف اوردند  امیر گفت یابن رسول الله حکم خدا درباره ان مرد چیست ؟

امام حسن علیه السلام دست هایش را رو به کعبه بلند کرد و پس از مدتی مکث،دعا کرد و سپس به طرف آنها رفت دست مرد را از بازوی زن خلاص کرد . امیر مکه گفت یابن رسول الله آیا این مرد را برای کاری که از او سر زده است عذاب نکنیم ؟ فرمود : نه

منبع :حائری مازندارانی ،شجره طوبی ،ص 422

ای کاش حضرت دعا نمی کرد و اجازه می داد دست آن مرد را قطع میکردند "برای اینکه گویند ،آن مرد همان جمال بود که در کربلا دست امام حسن علیه السلام را قطع کرد .


 

آن زن پرهیزگار پلاسی پوشید و با دعا و مناجات آن شب را به صبح رساند و در مناجات خویش می گفت : ای قادر متعال به حق ذات بی زوال خود مرا نزد شوهرم شرمنده مگردان وتو را سوگند می دهم به حق مولایم امیر المونین علی علیه السلام دستی را که در راه محبت علی ع قطع شده است  به من بازگردان و مرا نزد شوهرم سرافراز کن . .انت محی العظام وهی رمیم :تو قادری استخوان های پوسیده را زنده کنی .آنگاه چنان بگریست که از هوش برفت چون به هوش اومد دست خود را سالم دید فریادی کشید و به سجده شکر افتاد .

صاحب کاروانسرای که سرپرست او بود چون بانک بلند اورا بشنید داخل حجره شد دید دختر به سجده رفته است و دست او سالم است شگفت زده شد قصه دختر را به تاجر گفت .محبت او به دختر چندین برابر شد  او را عقد کرد و با خود به شهر خویش برد و با سعادت و سربلندی زندگی کردند ...

روزی در خانه باهم نشسته بودند نیازمندی برای طلب نان در کوبید .کنیزان حاضر نبودند  خود ان زن برخاست تا چیزی به او بدهد .چون به صورت او دقت کرد دریافت که شوهر اول اوست  .گفت تو فلان تاجر بصری نیستی ؟ گفت بلی .چگونه مرا میشناسی ؟

گفت تو همان مرد ناصبی هستی که دست همسر خود را قطع کردی ،اورا طلاق دادی،از خانه بیرون کردی و گفتی برو علی دست تو را سالم کند ؟

عجیب است مرا نمیشناسی ؟ من همان همسر تو هستم اکنون نگاه کن امیر المومنین ع دست مرا سالم کرد و بر من عزت و مقام ثروت بخشید .

حالا بگو ببینم آن همه مال تو چه شد ؟

مرد ناصبی چون عیال خود را شناخت و دست اورا سالم دید با هر دو دست خود بر سررش زد و آه سرد از دل کشید و دست افزون بر دندان گزید و گفت : وقتی تورا از از خانه بیرون کردم  طولی نکشید در دکانم آتش افتاد و انچه داشتم طعمه حریق شد خانه و اثاثم همه به تاراج رفت و تا به امروز تهی دست مانده ام .

آن زن گفت دشمنی با امیر المومنین علی علیه السلام عاقبتش همین است ، از خدا بترس و ترک این مطلب کن .

شوهر زن دید که صحبت عیالش با آن سائل طول کشید چون بیرون امد احوال پرسید  قصه را باز گفتند آن مرد گفت الله اکبر آن سائلی که به ان گوشواره دادی من هستم 

پایان روایت .

منبع : ریاحین الشریعه ،جلد 4،ص 19


تاريخ : 15 فروردين 1396 | 9:17 | نويسنده : ss

خداوند تعالی به داود علیه السلام وحی فرمود: ای داود! به بندگان زمینی من بگو: من

دوست کسی هستم که دوستم بدارد و همنشین کسی هستم که با من همنشینی کند

و همدم کسی هستم که با یاد و نام من انس گیرد و همراه کسی هستم که با من همراه

شود، کسی را بر می گزینم که مرا برگزیند و فرمانبردار کسی هستم که فرمانبردار من

باشد. هر کس مرا قلباً دوست بدارد و من بدان یقین حاصل کنم ، او را به خودم بپذیرم و

چنان دوستش بدارم که هیچ یک از بندگانم بر او پیشی نگیرد. هر کس براستی مرا بجوید

بیابد و هر کس جز مرا بجوید مرا نیابد. پس - ای زمینیان ! - رها کنید آن فریبها و اباطیل دنیا

را و به کرامت و مصاحبت و همنشینی و همدمی با من بشتابید و به من خوگیرید تا به شما

خوگیرم و به دوست داشتن شما بشتابم .

 


تاريخ : 15 فروردين 1396 | 9:17 | نويسنده : ss
سلام بر همه دوستان خوبم 

در صورت امکان از این وبلاک هم دیدن فرمایید....

http://12najva.blogfa.com/


تاريخ : 9 اسفند 1395 | 8:57 | نويسنده : ss

شب فراق که داند که تا سحر چند است

مگر کسی که به زندان عشق دربند است

گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم

کدام سرو به بالای دوست مانند است

پیام من که رساند به یار مهرگسل

که برشکستی و ما را هنوز پیوند است

قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست

به خاک پای تو وان هم عظیم سوگند است

که با شکستن پیمان و برگرفتن دل

هنوز دیده به دیدارت آرزومند است

بیا که بر سر کویت بساط چهرهٔ ماست

به جای خاک که در زیر پایت افکنده‌ست

خیال روی تو بیخ امید بنشانده‌ست

بلای عشق تو بنیاد صبر برکنده‌ست

عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی

به زیر هر خم مویت دلی پراکند است

اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی

گمان برند که پیراهنت گل آکند است

ز دست رفته نه تنها منم در این سودا

چه دستها که ز دست تو بر خداوند است

فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست

بیا و بر دل من بین که کوه الوند است

ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق

گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است.......