طلوع می کند آن آفتاب پنهانی
ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی
دوباره پلک دلم می پرد نشانه ی چیست؟
شنیده ام که می آید کسی به مهمانی
کسی که سبزتر است از هزار بار بهار
کسیشگفت کسیآن چنان که می دانی
کسی که نقطه ی آغاز هر چه پرواز است
تویی که در سفر عشق خط پایانی
تویی بهانه ی آن ابرها که می گریند
بیا که صاف شود این هوای بارانی
تو از حوالی اقلیم هر کجا آباد
بیا که می رود این شهر رو به ویرانی
کنار نام تو لنگر گرفت کشتی عشق
بیا که یاد تو آرامشی است طوفانی.......
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم.......
هزار خواهش و آیا
هزار پرسش و اما
هزار چون و هزاران چرای بی زیرا
هزار بود و نبود
هزار شاید و باید
هزار باد و مباد
هزار کار نکرده
هزار کاش و اگر
هزار بار نبرده
هزار بوک و مگر
هزار حرف نگفته
هزار راه نرفته
هزار بار همیشه
هزار بار هنوز ...
مگر تو ای همه هرگز
مگر تو ای همه هیچ
مگر تو نقطه ی پایان
بر این هزار خط ناتمام بگذاری
مگر تو ای دم آخر
در این میانه تو
سنگ تمام بگذاری.......
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه باز نشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای در آیم به در برند به دوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکرده ست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخم خورده حکایت کنم به دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن؟ چو پند می ننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
وگر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم........
گوشه ی چشم بگردان و مقدر گردان
ما که هستیم در این دایره ی سرگردان؟
دور گردید و به ما جرات مستی نرسید
چه بگوییم به این ساقی ساغر گردان؟
این دعایی ست که رندی به من آموخته است:
بار ما را نه بیفزا، نه سبک تر گردان
غنچه ای را که به پژمرده شدن محکوم است
تا شکوفا نشده بشکن و پر پر گردان
من کجا بیشتر از حق خودم خواسته ام؟؟؟
مرگ حق است، به من حق مرا برگردان.......
سلام عشق قدیمی؛ سلام آقای ِ ...
چقدر حس قشنگی است این که جا پای ِ _
شما شبی بگذارم اگر چه می دانم
شما بزرگترید از تمام دنیای ِ _
غریب و کوچک من ... نه؛ نمی شود یک بار
کمی مماس شود بال من و پرهای ِ....؟؟؟
همیشه من ته دره ولی شما انگار
همیشه دورتر از من، درست بالای ِ ...
که ... نقطه چین بگذارم چقدر حرفم را ...
چقدر گریه کنم هی تمامِ شب های ِ ...
نمی شود به شما گفت « دوســ... » من آخر
بگو چه کار کنم تا کمی دلت جای ِ.......
نه دل آزرده، نه دلتنگ، نه دلسوخته ام
یعنی از عمر گران هیچ نیندوخته ام
پاسخ ساده ی من سخت تر از پرسش توست
عشق درسی ست که من نیز نیاموخته ام
رو سیاه محک عشق شدن نزدیک است
سکه ی «قلب» زیانی ست که نفروخته ام
برکه ای گفت به خود، ماه به من خیره شده ست
ماه خندید که من چشم به «خود» دوخته ام
شده ام ابر که با گریه فرو بنشانم
آتش صاعقه ای را که خود افروخته ام
ای آرزوی اولین گام ِ رسیدن
بر جادههای بیسرانجام ِ رسیدن
كار جهان جز بر مدار آرزو نیست
با این همه دلهای ناكام ِ رسیدن
كی میشود روشن به رویت چشم من، كی؟
وقتِ گل نی بود هنگام ِ رسیدن؟
دل در خیال رفتن و من فكر ماندن
او پختهی راه است و من خام ِ رسیدن
بر خامیام نام ِ تمامی میگذارم
بر رخوت درماندگی نام ِ رسیدن
هرچه دویدم جاده از من پیشتر بود
پیچیده در راه است ابهام ِ رسیدن
از آن كبوترهای بیپروا كه رفتند
یك مشت پر جا مانده بر بام ِ رسیدن
ای كالِ دور از دسترس، ای شعر تازه
میچینمت اما به هنگام ِ رسیدن.......
پروازی و صدات به خاطر سپردنی ست
بادی و جای سیلی ات از یاد بردنی ست
اشکی نمانده پلک برای تو وا کند
بغضی که غصه ی تو در آن است، خوردنی ست
پاییز باش و آبروی برگ را بریز
پیراهنی که تن به تو نسپرده مُردنی ست
در من صدای پای تو از حد گذشته است
آمد شُد ِ تو مثل نفس ناشمردنی ست
کی حال شعله ی تو به من دست می دهد؟؟؟
آتش اگر که دست تو باشد فشردنی ست.......
تقصیرِ خودم بود که لب باز نکردم
احساسِ دلم را به تو ابراز نکردم
زنجیر به پا داشتم این بود که آرام
بوسیدم و از شهرِ تو پرواز نکردم
تو رفتی و من ماندم و تنهایی و یک عُمر
جز یادِ تو را محرمِ این راز نکردم
ای حسِ غریبانه بچشمانِ تو سوگند
یک لحظه من از عشقِ تو احراز نکردم
در اوجِ پریشانی و تنهایی و تردید
بی نامِ تو هرگز غزلی ساز نکردم
با سوزِ تو سازِ دلِ من رنگِ خزان داشت
این زمزمه را با کسی آغاز نکردم
بعداز تو کسی نکته ای از عشق نیاموخت
من نیز دری سویِ کسی باز نکردم .