تاريخ : 1 اسفند 1395 | 9:3 | نويسنده : ss
                
                اگر مستضعفی ديدی ،
                         ولي از نان امروزت

 به او چيزی نبخشيدی ،
      به انسان بودنت شک کن!

                اگر چادر به سر داری ،
                           ولي از زير آن چادر

 به يک ديوانه خنديدی
     به انسان بودنت شک کن!

               اگر قاری قرآنی ،
                        ولي در درکِ آياتش

دچارِ شک و ترديدی ،
   به انسان بودنت شک کن!

                 اگر گفتی خدا ترسي ،
                          ولي از ترس اموالت

 تمام شب نخوابيدي ،
   به انسان بودنت شک کن!

                    اگر هر ساله در حجّي ،
                              ولي از حال همنوعت

 سوالي هم نپرسيدي ،
     به انسان بودنت شک کن!

                         اگر مرگِ کسی ديدي ،
                                ولي قدرِ سَري سوزن

ز جاي خود نجنبيدي ،
به انسان بودنت شک کن .

امیدوارم‌اینجوری‌نباشیم
..


تاريخ : 1 اسفند 1395 | 9:3 | نويسنده : ss
فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت.
استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم.

شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد .
استاد به او گفت: آیا میتوانی مثل همان نقاشی را برایم بکشی؟
شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد و متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : ""اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید""
غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند. استاد به شاگرد گفت:


✨"" همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه


تاريخ : 1 اسفند 1395 | 9:3 | نويسنده : ss


تاريخ : 1 اسفند 1395 | 9:3 | نويسنده : ss

پسرکی دو سیب در دست داشت،

مادرش گفت: یکی از سیب هاتو به من میدی؟

پسرک یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب !

لبخند روی لبان مادر خشکید! سیمایش داد می زد که چقدر از پسرکش ناامید شده،

اما پسرک یکی از سیب های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت: بیا مامان!

این یکی، شیرین تره!!!!

مادر، خشکش زد، چه اندیشه ای با ذهن خود کرده بود!

 

تاريخ : 1 اسفند 1395 | 9:3 | نويسنده : ss
قریب به ۴۰ سال پیش در اطراف شهر قزوین در روستایی در دامنه کوه های الموت دانش آموز و دختر ساده و پاکی می زیست به نام سوری. داستان از اینجا شروع می شود که سوری علاقمند و عاشق سرباز معلم خود به اسم ایوب می شود.غافل از اینکه او همسر و فرزند دارد.

پس از مدتی معلم به قصد خانه و همسر روستا را ترک می کند. سوری هم که عاشقی دل باخته بود خانه و کاشانه ی خود را رها می کند و به دنبال معشوق خود راهی شهر اردبیل می شود و پس از پرس و جوی زیاد خانه ی عشق خود را می یابد ولی وقتی در را می زند، زن او را می بیند.

سوری وقتی خود را فریب خورده می بیند دچار جنون شده و در کوچه پس کوچه های شهر اردبیل آواره می شود و تا به امروز در این دیار با آبرو زندگی می کند.


تاريخ : 1 اسفند 1395 | 9:3 | نويسنده : ss


تاريخ : 1 اسفند 1395 | 9:3 | نويسنده : ss
تخیل و فکر و خیال مثل قیچی ذهن است ,

این قیچی شبانه روز در حال بریدن تصاویر است.

آدمی در ذهن خود تصاویری را می بیند.

و دیر یا زود در دنیای بیرون با آفریده های ذهنش مواجه می شود

 


تاريخ : 1 اسفند 1395 | 9:3 | نويسنده : ss
هر وقت دلتنگ شدی

به آسمان نگاه کن

کسی هست که عاشقانه تو را می نگرد

و منتظر توست

اشکهای تو را پاک می کند

و دستهایت را صمیمانه می فشارد

تو را دوست دارد فقط به خاطر خودت

به یاد داشته باش

هر وقت دلتنگ شدی

به آسمان نگاه کن

و اگر باور داشته باشی

می بینی ستاره ها هم با تو حرف میزنند

باور کن که با او هرگز تنها نیستی

هرگز

فقط کافی است

عاشقانه به اسمان نگاه کنی …

 


تاريخ : 1 اسفند 1395 | 9:3 | نويسنده : ss
همیشه به این فکر میکردم که چرا ولنتاین باید اینطوری باشه؟!

یعنی یه سری آدم از روی چشم و هم چشمی و اینکه خودشونو نشون بدن

یه سری مراسما برگزار میکنن و کادو های آنچنانی میدن

که گاهی اوقات در توان خودشون هم نیست!

همیشه به این فکر میکردم که چرا ما واسه واژه ی عشق مراسمی به اسم ولنتاین داریم

و آیا تو اون روز واقعا عاشقیم؟! یا میخوایم ادای عاشقا رو در بیاریم؟!

همیشه به این فکر میکردم کهچرا نباید کادوی ولنتاینمون یه بوسه از ته دل باشه

یا اینکه تو اون روز به جای دادن هدیه های رنگارنگ بیایم دستای همدیگه رو بگیریم

و به همدیگه قول بدیم که سال بعد همین روز بازم با هم باشیم!!

به خدا بودنامون ارزشش از هر کادویی بالا تره!

بیایم قدر این بودنا رو بدونیم قبل از اینکه دیر بشه!!

 


تاريخ : 1 اسفند 1395 | 9:3 | نويسنده : ss
در شهری دور افتاده، خانواده فقیری زندگی می کردند. پدر خانواده از اینکه دختر 5 ساله‏ شان مقداری پول برای خرید کاغذ کادوی طلایی رنگ مصرف کرده بود، ناراحت بود چون همان قدر پول هم به سختی به دست می‏آمد. دخترک با کاغذ کادو یک جعبه را بسته بندی کرده و آن را زیر درخت کریسمس گذاشته بود. صبح روز بعد، دخترک جعبه را نزد پدرش برد و گفت: بابا، این هدیه من است. پدر جعبه را از دختر خردسالش گرفت و آن را باز کرد. داخل جعبه خالی بود! پدر با عصبانیت فریاد زد: مگر نمی دانی وقتی به کسی هدیه می دهی باید داخل جعبه چیزی هم بگذاری؟ اشک از چشمان دخترک سرازیر شد و با اندوه گفت: بابا جان، من پول نداشتم ولی در عوض هزار بوسه برایت داخل جعبه گذاشتم. چهره پدر از شرمندگی سرخ شد، دختر خردسالش را بغل کرد و او را غرق بوسه کرد.