اعترافات 2
تاريخ : 27 بهمن 1395 | 7:21 | نويسنده : ss
امشب
وقتی داشتن بچه ها حرف میزدند
یه لحظه ساکت شدم
و سعی کردم
فقط
"ببینم"!!!
از خودم 
ناراحتم 
که چرا نمی تونم
خوبی ها و زیبایی ها دیگران رو 
"ببینم"
حس میکنم
وجودم 
خواب آلوده!!!
هی چشماش بسته میشه
هی تار میشه همه چیز
اما 
من نباید
خوابم ببره!!!
باید
بیدار باشم
تا
ببینم
زیبایی ها و خوبی های
دیگران رو





امشب حرفهای ناراحت کننده ای شنیدم
صحبت از این بود که
فلانی با فلانی
سر یک موضوعی به اختلاف خورده اند
و  دچار کدورت نسبت به هم شده اند
من با یک نفرشون کمی صحبت کردم
اما دیدم به شدت از دست طرف مقابل گله مند بود!!!
خواستم بگم
محبت!!!
میم 
رو که خواستم بگم
سکوت کردم
چون ...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: