زخمی برای عبرت ...(قسمت دوم)
تاريخ : 15 فروردين 1396 | 9:17 | نويسنده : ss
 

فریاد زدم : زیور الات خود را در اورید تا جان سالم به در ببرید .ناچار هرچه زیور الات داشتند ریختند .ان وقت شیطان مرا وسوسه کرد با خود گفتم چنین صیدی به این اسانی دست تو افتاده و چنین دختری که در جمال نظیر ندارد چرا از دست بدهی .

در همین هنگام به طرف او حمله ور شدم دختر از قصد من آگاه شد خود را به ان عجوزه چسباند و گفت : ای خاله به فریادم برس و چون شاخه گلی که از نسیم صبحگاه بلرزد ، بر خود می لرزید .

آن عجوزه گفت ای مرد از خدا بترس و انچه از ما گرفتی تورا حلال باشد دست از این دختر بردار که فردا به خانه شوهر خواهد رفت . من خاله او هستم به من گفته است : نذر کردم که پیش از رفتنن به خانه شوهر به زیارت امیر المومنین ع بروم  بیا امشب مرا هم با خود ببر تا ان حضرت را زیارت کنم .

ای مرد اکنون تورا به خدا قسم می دهم که به ناموس ما تجاوز نکن و مارا رسوا منما .

سخنان ان عجوزه برای من مانند باد در چنبر و اب در غربال بود .دست بر سینه او زدم و دختر را از او جدا کردم و به زمین انداختم و روی سینه او نشستم.هر دو دست را به یک دست گرفتم  و خواستم گره لباس اورا بگشایم ، او در زیر دست و پای من مانند ماهی که از اب بیرون افتاده باشد تقلا میکرد .

نا له ای از جگر کشید و گوشه چشم به طرف نجف کرد و گفت : »المستغاث بک یا علی «....

این داستان (روایت )ادامه دارد .......

منبع :محمد باقر مجلسی ، همان ،ج42،ص 334-37



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: